نه ماهگی
وای تو را خدا میبینی چه مامان بدی شدم وقت نکردم بیام نه ماهگی قند نباتم رو بهش تبریک بگم تو را خدا ببخشید گل پسرم.انشاا... نود سالگیت رو بهت تبریک یگم.
در آستانه نه ماهگی گل پسرم بعنی شانزدهم اسفند ماه یه اتفاق خیلی خوب افتاد و اون هم این بودش که آرش جونم بالاخره موفق شد چهار دست و پا بره.
اون روز مامان اینا واسه عروسی دخترخالم رفته بودن شهرستان من و آقامون هم برای حفاظت از خونه بابام اینا موندیم اونجا ،جمعه شب (شانزدهم اسفند)بابا مهدی شارژر گوشیش رو به سمت آرش گرفت و ازش خواست که شارژر رو بگیره که بعله شازده بالاخره به خودشون زحمت دادن و شروع به چهار دست و پا رفتن کرد الهی قربون دست و پای کوچولوت بره مادر نمی دونید هم ما هم آرش چه ذوقی کردیم فردای اون روز هم بقیه اهل بیت خوشحالی کردند.
الانم که دیگه هرجا آرش هست باید چهارچشمی مواظبش باشیم که خرابکاری نکنه
چند روز مونده به عید یه گوسفند که نذری آرش بود رو سر بریدیم اولین بار یود که توی مجتمع خودمون این کار رو می کردیم آخه دفعات قبل خونه بابام اینا گوسفند سر می بریدیم وقتی یابا مهدی اومد بالا که آرش رو ببره گوسفند رو نشونش بده آرشی خواب بود و بابا مهدی فقط خون گوسفند نذری رو به پیشونی آرش زد
روزای آخر اسفند هم که واسه خرید عید یه پام بازار بود و یه پام خونه.امسال اولین سالی بود که واسه خودم زیاد خرید نکردم و فقط به فکر آرش بودم.
این عکس مربوط می شه به یه روز خرید با آرش و خاله الی. ساعت نزدیک چهار بود که تازه رفتیم ناهار بخوریم آخه ساعت دوازده تازه از خونه زده بودیم بیرون
دو سه روز آخر هم من و بابا مهدی رفتیم خریدهای مربوط به خودمون و سفره مون رو انجام بدیم که البته آرش هم ما رو همراهی کرد
این عکس هم مربوط می شه به آجیل سفره که فکر کنم پسملم از حالا علاقش رو به آجیل نشون می ده
بیست و هشتم اسفند که رفته بودیم شیرینی بخریم کنار شیرینی فروشی یه اسباب بازی فروشی بود و یایا و مامان تصمیم گرفتن برای آرشی بلز بخرن