چهارماهگی
آرشم هر روز که می گذره عزیزتر و شیرین تر می شی.حالا دیگه با دستای کوچولوت اشیا رو می گیری و سرت رو می چرخونی و خودت رو برای برداشتن اشیا کج می کنی.یه روز من و خاله آزیتا با هم رفتیم بازار و برات چند تا توپ رنگی خریدم واکسن جهار ماهگیت رو با سه روز تاخیر زدی.فقط همون موقع یه گریه مختصر کردی ولی بعد آروم شدی چند روز بعد هم تب خفیف کردی و مریض شدی پسرم این روزها کم اشتها شدی و حاضری گرسنگی بکشی ولی شیرخشک نخوری. وقتی که می رم اداره اگه بابا خونه باشه تو رو پیشش میذارم و اگه نبود تو رو می ذارم خونه دسی مامان.واقعا اگه دسی مامان و خاله ها نبودن من نمی تونستم از تو نگهداری کنم. یه شب که رفته بودم اداره تو رو خونه دسی مامان گذاشتم و...
نویسنده :
حدیث
0:04